طلوعی دوباره ...

سلامی به گرمای آفتاب سوزان به همه دوستای عزیز وبا محبتم، امیدوارم لایق این همه محبت وبزرگواری شما باشم. دستای پر مهرتون رو می بوسم.دعا کنید این دل خسته رو.

من حرارتی

را که روح تو را به جنبش

در می آورد،

و عطشی را که در توبه سرشک تبدیل

می شود،

می شناسم.

من آشنای گریه های شبانه ی تو

هستم.

من هم مبتلا بوده ام.

من قلب تورا می فهمم،

زیرا من هم سفر کرده ام

در آن را ه هایی که تو اکنون پیش

گرفته ای تا خدا را بجویی.

من هم طعم اشتیاق راچشیده ام،

که روزی به آتشی سوزان بدل

می شود،

و هستی آدمی را خاکستر میکند.

اما این سوختن،رستاخیز است،

حیاتی تازه است.

قطره آن گاه دریا می شود

که از هستی خویش دست بشوید.

شب،دامن کشان میرود

تابر چشمان بسته ی صبح بوسه ای

بنهد.

بوسه ی روشن صبح را ببین !

ستاره ی سحری را می گویم.